به گمانم انتظار معجزه داشتی
از این فنجان!
میخواستی دستان
زنی زیبا را از گذشتهات
بیرون بکشی
از بین...
اسبها
کوهها
خورشیدها
و قهوههای ته نشین شده درون فنجانت.
میخواستی
لا به لای رسوبات قهوه
در ته زندگیات
چشمان زنی را ببینی
که فقط نگاهت میکند
لبان زنی که حرف نمیزند
میخندد
می بوسد.
میخواستی کنار بزنی
قهوه را
گذشته را
اسبها را
کوهها را
خورشید را
آنوقت...
دست هیچ کس را نگیری
و خودت را پرت کنی درون فنجان
و کنار زنی که نیست
زندگی کنی!
شاید اینبار تو درون فال
زنی باشی که
میترسد بگوید "دوستت دارد"
و حالا شبها را بیدار است
بس که قهوه میخورد
ومنتظر مردیست که
پایش از لبه فنجان جا مانده است
به گمانم دلش به رفتن نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر