۱۳۹۶ فروردین ۵, شنبه

جای نبودنت روی زندگی‌ام کبود شده



رفتنت ناگهانی بود
زنی در دلم رخت میشست قبل از رفتنت
و مردی از همه چیز میترسید درون دلم!
رفتنت ناگهانی بود اما دروغ چرا؟!
مگر میشود تو ناگهان مهربان شوی و آدم شک نکند؟
مگر میشود لبخند بزنی و آدم فکر کند همه چیز طبیعیست؟
مگر میشود تو آغوشت را برای من باز کنی و آغوشت بوی رفتن ندهد؟ 
اما با اینحال رفتنت درد داشت
مثل رفتن پدربزرگ بعد از سال ها بیماری
مثل رفت سربازی در جنگ
مثل رفتن مادری که سرطان داشت
و مثل رفتن فاحشه‌ای که ایدز داشت
رفتنت را هم من میدانستم هم خودت
اما حالا جای نبودنت روی زندگی‌ام درد میکند


۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

و من عاشق بوی قورمه سبزی‌های تو هستم



شاید باورت نشود اما من... 
زنی را دیده‌ام که با چشمانی تیره مهربان بود! 
زنی که موهایش را نبافته بود 
اما درون موهایش زندگی نشسته بود و سیگار میکشید 
زنی که از عشق متنفر بود 
اما دوست داشتن را بهتر از ما میفهمید. 

من زنی را دیده‌ام
که خاص نبود
عاشق روزمره‌گی‌های زندگی‌اش بود

عاشق زود خوابیدن
عاشق سریال‌های ترکی
آهنگ‌های شاد و قر دار
زنی که بدون آرایش هم زیبا بود 
اما عاشق زنانگی اش بود
عاشق رژ لبش
زنی که با چشمانش ناز میکرد
با سکوتش قهر میکرد
با خوردنش با خودش لج میکرد
زنی که افتخارش پختن قورمه سبزی بود

شاید باورت نشود اما 
آدمها با انچه درون شعرها 
داستان‌ها 
عکس‌ها هستند 
خیلی فرق میکنند! 

زنانی هستند که خودشان هستند و
دوست ندارند مانند زنان همیشه خندان بدون درد درون عکس‌ها شوند
زنانی که صبح‌ها کار میکنند و شب‌ها دخترشان را آماده خواب میکنند

۱۳۹۵ اسفند ۲۵, چهارشنبه

دست ما نبود!



دست ما نبود بانو... 
وگرنه چه کسی میخواهد 
آینده اش با تو را زیر تخت بگذارد 
و بچسبد به قسط های عقب افتاده؟ 
اصلا چه کسی کار کردن را 
به بودن با تو در کافه و فنجانی دمنوش 
ترجیح میدهد؟ 
دست ما نبود بانو... 
وگرنه این عاشقانه را نمینوشتم 
وقتی دستم لای موهایت برای خودشان 
عشق بازی میکنند! 


۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

در من، منی‌ست که با این من میسازد!



گفت: مگه زندگی همین نیست
که با یکی در آرامش باشی؟
در صلح؟
در طبقه سی و سوم خوشبختی؟
مگر خوشبختی پرواز در خنده‌ها نیست؟
یا غرق شدن در گریه‌ها؟
گفتم: آره دقیقا همینه!
چایشو دوباره سرکشید و ادامه داد:
خب من الان با خودم دقیقا در این وضعیتم! 

۱۳۹۵ اسفند ۱۸, چهارشنبه

مردی که از بیابان لذت میبرد مریض بود

تنهایی سفر کردن در جاده‌های سرسبز شمال عالیست! توقف‌های کوتاه، نفس‌های عمیق و نسیم خنک... همه چیز رنگ زندگی و آزادی دارد صدای بلند آهنگ‌های قدیمی و خاکسترهای تکانده شده بر روی شلوار و... عقربه سرعت که انگار زیادی طرفدار قانون است اصلا انگار هیچ عجله‌ای برای رسیدن نداری زمان را با سرعت کم میکُشی! تا اینکه آدم میرسد به جاده‌های بیابانی و برهوت... تنهایی کارت ساخته است تنهایی تمام زورت را جمع میکنی و میگذاری روی پدال گاز... عجله میکنی و هوا دیگر رنگی ندارد آنوقت دلت یک نقشه خوان میخواهد... کسی که سیگارت را روشن کند، هر از گاهی برای آنکه خوابت نبرد لبانش را روی لبانت بگذارد... زندگی دقیقا مانند سفر در جاده‌های سبز و بیابانی ست و من مرد جاده های بیابانی بدون نقشه خوانم.